برای استفاده از سایت راندخت، نیاز به راهنمایی داری ؟!

از دل شکست تا طلوع معجزه

از دل شکست تا طلوع معجزه

از دل شکست تا طلوع معجزه!

بعضی آدما سال‌ها با زندگی دست‌ و‌ پنجه نرم می‌کنن. نه یکی دو روز، یه مسیر طولانی، پر از بالا و پایین، بی‌پناهی، ناامیدی،
این قصه، روایت یه زن و شوهر که ۶ سال پشت در بسته موندن، اما دست از تلاش کردن نکشیدن.

با همه‌ ترس‌ها، با چشم‌های پر اشک، با صورت‌هایی که با سیلی سرخ بود، ادامه دادن.
نه با معجزه‌ای بیرونی، نه با کمک خاصی از کسی…
فقط با یه انتخاب درونی و درست همون لحظه‌ای که فکر می‌کنی دیگه تمومه، خدا برمی‌گرده میگه: حالا وقتشه.

 

وقتی یک تصمیم ساده، مسیر ۶ ساله ما رو زیر و رو کرد : کد دستاورد ۱۲۲۳۴۴#

سلام وقتتون بخیر خانم فرهمند عزیز
ممنون از همراهیتون و ممنون که گوش شنوایی هم دارین برای تغییر مسیر زندگیمون.

واقعیت یک سال و نیم، یک سال و هفت هشت ماه پیش، توسط یکی از عزیزانمون به نام شادی‌جان که از دانشجو دوره‌هاتون بودن و هستند،
با شما و گروهتون و شکرگزاری آشنا شدیم.

زمانی بود که ما بعد از سپری‌کردن مدت‌ها و سال‌ها کلنجار رفتن با سختی‌ها، خیلی اتفاقی با این عزیز هم‌صحبت شدیم و یک گوشه‌ای از سختی که سپری کرده بودیم و حالت یه سری صحبت‌ها رو گفتیم، ایشون متوجه شدن و شنیدن و شما رو به ما معرفی کردن.
حالا مسیر آشنایی ما با شما، خودش واقعا خیلی شگفت‌انگیز و عجیب بود.

ولی خیلی بخوام مختصرش کنم، بعد از آشنایی من، فاطمه، و همسرم مهدی، اوایل شاید برامون گنگ بود.
مگه میشه فقط تو شکرگزار باشی و مسیرت از این رو به اون رو بشه؟
گفتیم ما که هر راهی رفتیم، هر مسیری رو امتحان کردیم، هر کاری کردیم، نشده ولی اینم روش! این مسیر رو هم بریم.

شروع کردیم. خوب بود، روز اول، دوم، سوم…
ولی به قول معروف، یه جاهایی با هم دوباره به‌هم می‌ریختیم، یه جاهایی کم می‌آوردیم، نشخوار ذهنی میومد سراغمون ولی ادامه دادیم.
و این به‌ جرات میگم، شاید همسرم خیلی قوی‌تر از من بود تو این مسیر، شاید من تو خیلی جاها ناامیدتر از همسرم بودم، ولی تو این مسیر محکم‌تر بود.
ما خیلی سختی کشیدیم. سال ۹۷، وقتی که با هم ازدواج کردیم و عقد کردیم، به دو سه هفته نرسیده بود که از بهترین شغل، بهترین جایگاه، بهترین سمت،
بهترین شرکت، همسرم تعدیل شد. در واقع به خاطر تحریم‌ها شرکتشون جمع شد.

اوایل خوش‌خوشان زندگی، همه چی به‌هم ریخت؛ هم برای من سخت بود، هم برای ایشون.
چون با امید اینکه یک فرد مستقل، دست‌به‌جیب، با شرایط خیلی خوب، با این امید اومده و قدم برداشته تا ازدواج کنه، اما همه‌چی یه‌دفعه تغییر کرد.

این شرایط گذشت. یک سال بعد که عروسی‌مون بود، همچنان شرایط همین‌طور بود.
یکی دوتا شرکت رفتن، حالا یا شرایطش مساعد نبود، حالا به هر حال طوری بود که نشد.
حتی سومین شرکت هم دوباره تعدیل نیرو کرد.
یک هفته مونده به عروسی، داماد این عروسی شغلی نداشت. شرایط خیلی سخت بود و هیچ‌کس هیچ اطلاعی از این موضوع نداشت،
مخصوصا خانواده من و صورتمون رو با سیلی، سرخ نگه می‌داشتیم.

این شرایط گذشت.
یه سال گذشت، دو سال گذشت، سه سال گذشت… و شش سال شد.
توسط هر کسی که شما فکرش بکنین، شاید می‌تونست یه همراهی بکنه، یه کمکی، یه قدمی برداره.
خیلی جاها حتی این مسیرها رو هم طی کردیم که هیچ‌کس نباشه، فقط خودمون باشیم و خدای خودمون.
بارها تا مرحله آخر پیش می‌رفت، بهترین جاها، یا حتی می‌تونم بگم ساده‌ترین جاها…
حتی تاریخ می‌دادند که فلان تاریخ شروع به کارت، بیا. حتی طب کار هم می‌رفتن.
می‌تونم بگم سه‌جا، که بهترین جاها بود، تا این مسیر آخر پیش رفت تاریخ شروع به کار رو هم گفتن، ولی نشد و نمی‌شد. شرایط سختی بود.
خب چرا آخه این اتفاق می‌افته؟ واقعا بریده بودیم از همه‌جا و گذشت و گذشت…

یه جایی، همسرم شروع به کار کرد.
از این شش سال، می‌تونم بگم تقریبا دو سال و نیمش رو اون‌جا بود.
یه کار معمولی، که ولی هر روز سختی می‌کشید، هر روز عذاب می‌کشید.
از اینکه اون‌جا رو دوست نداشت، جایگاهش رو دوست نداشت، و هیچ ارتباطی با روحیات و تحصیلاتش نداشت، خیلی اذیت می‌شد.

مدت‌ها، می‌تونم بگم عمده درآمد زندگی‌مون از طرف همسرم، با کارکردن تو اسنپ بود؛ که سختی‌های خودش داشت، ماشین هم اوایل اذیت می‌کرد.
ولی یه جاهایی تغییر کرد. خدا رو شکر، منم درآمد خودم داشتم.
شروع کردیم به تغییر خونمون عوض کردیم، قدمش رو برداشتیم؛ یه خونه بهتر، خونه نو، خونه بزرگ‌تر، ماشینمون دوباره عوض کردیم، ماشین بهتر.

ولی هر بار این فکر من اذیت می‌کرد که خب دارم خرج می‌کنم این پول، ولی چه‌جوری داره درمیاد؟
درسته یه شغلی بود، ولی بخور و نمیر بود.
اینکه داره از راه اسنپ درمیاد، اینکه داره با زحمت فراوون درمیاد، اذیتم می‌کرد.
اگه یه چیزی دلم می‌خواست، بخوام بخرم، یا حتی به این فکر می‌کردم که یه روزی بچه‌م بیاد، بهش بگم «پدرت چیکاره‌ست؟»، چی می‌خواد بگه؟

همه اینا همسرم هم اذیت می‌کرد. اینکه از یه جای خوب رسیده بود به این‌جا، اینکه هر دفعه امیدمون ناامید می‌شد…

با شما که آشنا شدیم، خیلی شرایط تغییر کرد. اول می‌تونم بگم، خیلی از اخلاق‌ها و رفتارهای مهدی تغییر کرد؛
تو مسائل مادی، تو مسائل عاطفی حتی، خیلی مسائل مختلف. خرج‌کردن راحت‌تر شده بود، درآمد، همون مسیر بود،
ولی بیشتر شده بود انگار برکتش بیشتر شده بود، حال دلمون خوب شده بود. شرایط، ثابت بود، ولی حال دلمون خوب شده بود خیلی.

باز تو همین موقعیت، آشنایی ما با مسیر شکرگزاری ادامه پیدا کرد دوباره مسیری شروع شد که ایشون طی کرد.
یکی از بهترین جاها آزمایش، مراحل مختلف، مصاحبه… همه‌چی طی شد تو مرحله یکی‌مونده‌به‌آخر، ایشون خواستن. رفتن و گفتن:
شرمنده، شما مدت‌ها اومدین رفتین، مصاحبه، آزمایش، طب کار و فلان…ولی ما الان نمی‌تونیم همکاری کنیم از شما عذر می‌خوایم.

و دوباره رسیدیم به آخر خط ولی این‌بار متفاوت برگشتیم به مسیر زندگی‌مون، حالمون خیلی بد نبود.
می‌گفتیم: «زمان الهی که خانم فرهمند میگه نرسیده، حتما می‌رسه، حتما درست می‌شه»
ولی ما نمی‌دونستیم کی، کی زمان الهیشه…

با حال بهتر ادامه دادیم. طبق برنامه‌هایی که هر ساله برای زندگی‌مون داشتیم، پیش می‌رفتیم و یکی از برنامه‌هامون این بود که سه‌نفره بشیم.

من همیشه ته دلم به خودم می‌گفتم: مطمئنم تا وقتی که حضور فیزیکی یه فرشته بخواد به زندگیم اضافه بشه، همه‌چی درست می‌شه.

گذشت و گذشت و گذشت یه فرشته کوچولو به زندگی ما اضافه شد.

نشد روز اول با خودم گفتم: نشد؟ پس چی می‌خواد بشه؟
گفتم: اشکال نداره… حال دلمون خوبه.
یه هفته گذشت، نشد.
یه ماه گذشت، نشد.
ولی… سر چهل روز… شد! خیلی عجیب شد.
هم‌زمان، دو تا کار خیلی خوب، تا آخر رفتن.
رسید به جایی که مهدی باید خودش انتخاب می‌کرد که کدوم یکی از این خوبا رو می‌خواد!

کدوم یکیش را انتخاب کنه براش بهتره شاید دو راهی سختی بود ولی یه جور عجیبی شد خیلی عجیب بود،
اینکه چه جوری شد اینکه دوتا از بهترین‌ها تو زمان الهی با هم درست شد!
و اینجا ما بودیم که باید انتخاب می‌کردیم کدوم رو می‌خوایم؟ انقدر قشنگ چیده بود خدا انقدر پر معنا چیده بود برامون و ما لذت بردیم.
و اولین چیزی که به ذهن خود من اومد این بود که خداروشکر که با شکرگزاری با خانم فرهمند با این دوره‌ها آشنا شدیم.
و الان متوجه میشیم درک می‌کنیم لمس می‌کنیم که زمان الهی یعنی این.
زمان الهی یعنی اینکه من از لحظه‌ای که بچه‌ام پا به این دنیا گذاشت از همون اول چون از قبل تصورم این بود که با اومدن این بچه همه چی قشنگ‌تر می‌شه،
برکت و رحمت و فراوانی و ثروت بود که به زندگی ما اضافه میشد.
بخوام ریزتر توضیح بدم شاید بیشتر سرتون به درد بیارم ولی همسرم همیشه از اول که با شما آشنا شدیم میگفت خیلی دوست دارم داستان راندخت بشیم.
و خودشون ازم خواستن که من مزاحمتون بشم و موضوع رو مطرح بکنم.

اول از خدا، دوم از خدا، سوم از خدا، سپاسگزاریم ممنونیم و دستبوس شماییم که همراهمون بودین تو این مسیر و امیدواریم که تندرستی و شادیتون روزافزون باشه.
و همچنین که الهی که هرکی به این مسیر میاد و آشنا میشه بهترین‌ها براش رقم بخوره.
مطمئن باشه که همینطور هست و سست نشه ما هم خیلی جاها بریدیم ولی حال دلمون بهتر از قبل بود مسیر و محکم‌تر ادامه بدن و حتما داستان راندخت می‌شن.

سپاسگزارم از شما و خیلی دوستتون داریم
خدانگهدار.

 

تحلیل روانشناسی و علمی :

در روان‌شناسی بهش میگن «بازسازی پس از بحران»؛ یعنی وقتی فرد، به‌جای اینکه زیر فشارها بشکنه، با آگاهی و حضور ذهن، مسیر رو عوض می‌کنه.
ذهنی که شکر می‌کنه، مدام روی نعمت‌ها تمرکز داره. و این تمرکز، کل سیستم عصبی رو آروم می‌کنه.
کورتیزول پایین میاد، آدرنالین متعادل میشه، خواب بهتر میشه، تصمیم‌ها قوی‌تر میشه.

در کنار این‌ها، ورود به مسیر شکرگزاری، دقیقا ورود به ارتعاش هماهنگ با نعمت و دریافت شدن.
تو این داستان، با وجود شش سال سختی، هیچ‌وقت امید کامل قطع نشد.
و همون جایی که خیلیا ممکنه دیگه ول کنن، این زوج تصمیم گرفتن باور کنن و ذهنی که باور می‌کنه، واقعیت جدید خلق می‌کنه.

اینجا علم و معنا به هم گره خوردن، چون هم مغز تغییر کرده، هم روند زندگی.

 

جمع‌بندی :

این قصه، قصه‌ صبر نیست، قصه‌ فهمه.
فهم اینکه تا خودت عوض نشی، چیزی عوض نمیشه. اینکه دنیا رو با منتظر بودن نمیشه شکست داد، با ایمان و عمل که میشه مسیر رو ساخت.
شاید همه‌ اون سال‌ها فقط تمرین بودن. تمرین برای اینکه وقتی برکت میاد، قدرش رو بدونی.
وقتی اون دوتا پیشنهاد شغلی هم‌زمان میاد، بفهمی خدا بی‌دلیل عقب نمیندازه؛ فقط داره صحنه رو قشنگ‌تر می‌چینه.

اگه امروز حال دلت خرابه، اگه داری با سیلی صورتت رو سرخ نگه می‌داری…
این متن یه تلنگره برای تو دست از شکرگزاری نکش…
چون زمان الهی، شاید دیر بیاد، ولی همیشه دقیق میاد.

 

تو زندگیت لحظه‌ای بوده که حس کنی خدا داره یه سناریو خاصی فقط برای تو می‌نویسه؟
اون لحظه برات چه شکلی بود؟ بیاید برامون تعریف کنید.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *